پیازداغ

چیزی که در پایان به خاطر خواهیم داشت نه حرفهای دشمنانمان بلکه سکوت دوستانمان است

پیازداغ

چیزی که در پایان به خاطر خواهیم داشت نه حرفهای دشمنانمان بلکه سکوت دوستانمان است

قانون نسبیت

آدم وقتی بچه است همه چیز برای آدم سیاه و سفیده ... آدم در حین بزرگ شدن و کسب تجربه متوجه می شه که نه بابا انگار دنیا رنگهای دیگه ای هم داره و خاکستریه ... درک این موضوع به شدت از جلال و جبروت زندگی کم می کنه ولی زندگی رو برای آدم راحت تر هم می کنه... 

مفاهیمی مثل نامردی ، تعصب ، غرور وحتی عشق وخیلی از مفاهیم دیگه ای که به ظاهر مطلق هستند در باطن همیشه خاکستری اند فقط بعضی هاشون به سیاه نزدیک ترند و بعضی هاشون به سفید... 

چند سال پیش من یه دوستی داشتم که توی یک رابطه احمقانه بود ، یعنی عاشق طرفش بود و همه کار برای طرف می کرد اما طرف به اون مشتاق بود و از سرویسهایی که این دوستم بهش میداد لذت میبرد و گاهی یه دستی به سر و گوشش می کشید.... همه به این دوست من میگفتن بی خیال شو اما اون نمی تونست از خیر این عشقش بگذره ...در حالی که یه وقتایی خودش هم اعتراف می کرد که رابطه اشون معیوبه اما از طرفی اون عشق رو اینقدر تو ذهنش بزرگ کرده بود که فکر می کرد با تموم شدنش دنیا تموم می شه ... تا اینکه اون طرف یهو زد زیر همه چی و یهو گم وگور شد... با گم و گور شدن طرف این دوست ما کلا قاطی کرده بود... به هر دری میزد تا پیداش کنه...  

بعدا برای من تعریف کرد که  این دوست خوشگل اسکل ما میره سراغ دوست صمیمی طرف ،اون هم قول میده که طرف رو پیدا کنه و کت بسته تحویل بده به شرط اینکه دوستم با اون یه سفر بره سانفرانسیسکو... این دوست اسکل ما هم قبول می کنه و تو ذهنش می گه طرف رو که پیدا کنم اینو می پیچونم غافل ازینکه این آقای دوست در حضور همون طرف داشته این حرفها رو به دوست اسکل ما میزده... و خوب دوست ما هم قبول کرده بود که با طرف بره سانفرانسیسکو ...  

هیچی دیگه این دوست ما آش نخورده دهنش سوخته بود چون حتی اگر قرار بود که طرفش برگرده با شنیدن این قضیه قید دوست ما رو زده بود .... ماجرا خیلی شکل بدی به خودش گرفت و طرف همه جوره دوست ما رو متهم کرد و آبروریزی ای راه انداخت که خدا می دونه.... 

چند وقت پیشا عروسی همین دوستم بود... که با یه پسر فوق العاده خوب ازدواج کرد ....  

نمی دونم چرا چند روزه اینکار اون دوسته یادم افتاده ... اینکه ما الان سالیان ساله که فکر می کنیم عجب آدم حیوون و بی شرفی بود که با ابروی دوستمون اینجوری بازی کرد ...  

اما امروز که دوباره یادش افتادم دیدم که درسته که کار یارو نسبت به دوست من نامردی بود اما نسبت به دوست خودش مردونگی خیلی بزرگی محسوب می شد.... و یه لامپ 100 وات تو مغزم روشن شد که همیشه می شه هر ماجرایی رو از دو جهت نگاه کرد .... 

ابلوموف

اولین کتابی که به نظرم همه ایرانی های امروز باید مطالعه کنند کتاب "ابلوموف" نوشته "ایوان گنچاروف"ست  ... که باعث به وجود آمدن مفهومی به نام ابلومویسم در ادبیات شده ...  ابلومویسم بیانگر یک نوع بی حسی درمان ناپذیر است که گریبان آدم های معمولی و بی اعتماد به نفس را می گیرد...  این کتاب را "هملت روسی" نیز نامیده اند... و داستان یک خرده بورژای دهاتی است که علیرغم آنکه مدام در حال خیالپردازی در مورد کارهایی ست که باید انجام دهد اما هیچ اقدامی در باره این خیالات نمی کند .... در برابر او دوست آلمانی تبارش قراردارد که هر چه را که او فکر می کند عملی می کند.... حتی عشق ابلوموف به دختری به نام الگا هم نمی تواند او را از بند نخوت و سستی اش نجات دهد...

به نظر من این کتاب آنچنان با حال و روز بیشتر ما تطابق دارد که باور کردنش سخت است... من خودم بار اول این داستان را در 16 -17 سالگی خواندم و به نظرم بسیار کسل کننده آمد ولی در سالهای بعد که به ادبیات روسی علاقه بیشتری پیدا کردم و این کتاب را دوباره خواندم از شباهت هایش با خودم و دوستانم به خشم  آمدم و از آن پس سعی می کردم که ابلوموف وجودم را خاموش کنم ....  

البته این کتاب بیشتر بدرد فصل بهار و تابستان می خورد زیرا فضای یکنواخت و بعضا کسل کننده اش می تواند خل و خوی آدم را مکدر کند ....